تاریخ انتشار
جمعه ۲۰ تير ۱۴۰۴ ساعت ۲۱:۴۷
کد مطلب : ۵۰۱۷۳۸
حمله اسرائیل به ایران؛

ناگفته‌های جدید از حمله اسرائیل به شهرک شهید چمران / این مرد ستون پنهان هسته‌ای ایران بود!

۱
۰
ناگفته‌های جدید از حمله اسرائیل به شهرک شهید چمران / این مرد ستون پنهان هسته‌ای ایران بود!
کبنا ؛ چند دقیقه بعد از انفجار ساختمان ۱۴ طبقه شهرک شهید چمران، دو غریبه از راه رسیدند؛ دنبال دکتر عسکری می‌گشتند. وقتی مطمئن شدند موشک درست به واحد او خورده و دیشب در خانه بوده. لبخند رضایتی زدند و رفتند. لبخندی که می‌گفت:«مأموریت با موفقیت انجام شد!»
از وقتی فاطمه یادش می‌آید، پدرش همیشه تهدید به ترور می‌شد. البته بابا هیچ‌وقت چیزی نمی‌گفت، فاطمه و بقیه از پیام‌هایی که وقت‌وبی‌وقت روی تلفنشان می‌آمد، فهمیده بودند او در خطر است. پیام‌هایی با اسم و مشخصات کاملشان که نشان می‌داد جاسوس‌ها از زیروبم زندگی‌شان خبر دارند.
«خانم فاطمه عسکری، فعالیت‌های پدر شما با قوانین ما سازگار نیست. بهتره پدرتون رو منصرف کنید... وگرنه اتفاقات خوبی در انتظارش نخواهد بود!» شهادت بابا، کابوس همیشگی‌شان بود. هر بار که از خانه بیرون می‌رفت، دیر می‌آمد یا تلفنش را جواب نمی‌داد ترس به جانشان می‌افتاد که نکند در این چرخه بی‌رحم ترور دانشمندان نوبت به او رسیده باشد؟ مخصوصاً اینکه هر چند وقت یک‌بار یکی از همکارانش شهید می‌شد؛ دکتر علی‌محمدی، دکتر شهریاری، دکتر فخری‌زاده...فاطمه از همان کودکی با خودش کنار آمده بود که بابا بالاخره شهید می‌شود، اما فکر نمی‌کرد واقعیت، از کابوسش هم تلخ‌تر باشد.
آن‌قدر تلخ که نه‌ فقط بابا، بلکه مادر، خواهر، و دختر سه‌سالهٔ خواهرش هم قربانی علم او شوند. آن‌قدر تلخ که از خانواده‌شان فقط او بماند و بس...
۴۰ سال پیش حتی خان‌های پهلوی هم دنبال ترور این دانشمند بودند!
شهید دکتر منصور عسکری، هم‌دانشگاهی دکتر علی‌محمدی بود. هر دو، کارشناسی ارشد فیزیک هسته‌ای را با معدل الف در دانشگاه شیراز گذرانده بودند. از وقتی دکتر علی‌محمدی ترور شد، زندگی‌شان رنگ آرامش ندید. تا قبل از آن، بابا زیر بار خانهٔ سازمانی و محافظ نمی‌رفت؛ دوست داشت ساده و عادی زندگی کند. اما بعد از آن ترور، مجبور شد خانهٔ کوچکش را رها کند و به شهرک شهید چمران برود.
رفت‌وآمدش بدون محافظ ممنوع شده بود. بابا هم برای اینکه اسباب زحمت محافظ‌ها نشود، جز سرکار جای دیگری نمی‌رفت، کم پیش می‌آمد که در مهمانی یا مسافرتی همراهشان باشد. البته زندگی همیشه همین‌قدر برایشان سخت بود. به‌ویژه برای معصومه خانم، که از روز اول ازدواج دل‌نگران مرد خانه بود؛ چه روزهای انقلاب، چه دوران جنگ که منصور در جبهه بود، و چه بعد از آن، با ورودش به فعالیت‌های هسته‌ای. بچه‌ها را تنهایی بزرگ کرد. تمام بار خانه روی دوشش بود؛ هم مادر بود، هم پدر. هم خانم خانه، هم مرد خانه. تا منصور بتواند با خیال راحت درس بخواند و کار کند.
تلاش منصور برای پیشرفت کشور، همیشه برایشان تاوان داشت و معصومه خانم، مثل کوه پای همهٔ سختی‌ها ایستاد حتی سال‌ها پیش، به‌خاطر درستکاری همسرش، فرزند کوچکشان قربانی شد.حوالی سال ۶۰، وقتی انقلاب‌فرهنگی راه افتاد و دانشگاه‌ها تعطیل شدند، منصور را فرستادند کامفیروز؛ شهری در دل استان فارس. آن روزها به‌عنوان رئیس هیئت هفت‌نفره‌ای انتخاب شده بود. هیئتی که به دستور امام خمینی مأموریت داشت زمین‌های کشاورزی را از تصاحب خان‌ها دربیاورد و بین کشاورزها تقسیم کند.
تازه ازدواج کرده بودند، معصومه بچه اولشان را باردار بود. چیزی تا به دنیا آمدنش نمانده بود که قربانی ترور شد. با اینکه کشاورزهای روستا دعا به جان منصور می‌کردند اما خان‌های شهر نقشه قتلش را کشیده بودند، عاقبت یک روز که با معصومه بیرون از خانه بود به سمتشان شلیک کردند، هر چند ترور ناموفق بود اما فرزند هشت‌ماهه‌شان قبل از آنکه به دنیا بیاید شهید شد.
مردی که پیشنهاد‌های میلیاردلاری دشمنان ایران را برای جاسوسی نپذیرفت
معصومه خانم در همهٔ سال‌های زندگی مشترکشان کم صحنه‌های سخت و تلخ ندیده بود، برای همین همیشه دلش شور می‌زد؛ هم برای منصور، هم برای بچه‌ها. برخلاف همه که فکر می‌کردند فقط منصور در خطر است، اما او می‌ترسید دشمن برای رسیدن به خواسته‌هایش از جان بچه‌ها مایه بگذارد و از طریق آنها منصور را مجبور به همکاری کند.
دکتر عسکری بارها از کشورهای مختلف برای جاسوسی و خیانت به ایران پیشنهادهای میلیارددلاری و اقامت‌های طلایی دریافت کرده بود پیشنهادهایی که می‌توانست تا چندین نسلشان را تأمین کند اما یک‌کلام جلوی همه‌شان ایستاده بود و با یک نه قاطع جوابشان را داده بود.
به‌خاطر استرس‌های مادر، دخترها بین خودشان هفته را تقسیم کرده بودند. قرار بود نوبتی به خانه پدری‌شان بروند تا بابا منصور و مامان معصومه تنها نباشند. آن روز هم نوبت مرضیه بود. البته آخرین نوبت مرضیه!طبق برنامه فاطمه باید صبح جمعه می‌رفت پیش خانواده‌اش، اما پسر کوچکش آن‌قدر بهانه گرفت که همان پنج‌شنبه‌شب راهی شهرک شهید چمران شدند. «مامان بریم خونه باباجون کرم‌ ابریشم‌هامو ببینم؟!... مامان می‌خوام برم با باباجون دوچرخه‌سواری... دلم واسه زهرا کوچولو تنگ شده...»
زهرای سه‌ساله برای مهدی مثل خواهر بود. کنار هم که بودند، جنگ و دعوایشان زیاد می‌شد اما دلشان به هم‌بند بود. آن شب هم آن‌قدر بچه‌ها شلوغ کردند که فاطمه تصمیم گرفت زودتر برگردد خانه؛ به این امید که صبح جمعه نوبت اوست و دوباره هم را می‌بینند خداحافظی کرد و رفت. شاید هم تقدیر این بود که آخرین دیدار رقم بخورد و او بشود تنها بازماندهٔ خانواده عسکری.
ناگفته‌های از شب حمله در شهرک شهید چمران
خواب به چشمش نمی‌آمد‌. تا اذان صبح بیدار بود و گوشی‌اش را بالا و پایین می‌کرد. ‌ صدای انفجار خانه‌شان را لرزاند، پیش خودش فکر کرد شاید رعدوبرق باشد اما پیام‌هایی که تندتند روی تلفنش می‌نشست چیز دیگری می‌گفت.
_حمله اسرائیل به ایران..._
تخریب ساختمان ۱۴ طبقه در مجتمع شهید چمران

اسم شهرک شهید چمران را که میان خبرها دید، وسط چلهٔ تابستان لرز افتاد به جانش. حساب ساعت را نکرد. سریع زنگ زد به خانه‌شان. تلفن فقط بوق ممتد می‌خورد. اما هنوز نگرانی‌های ذهنش بوی زندگی می‌دادند: «نکنه مامان خواب باشه و از صدای تلفن استرس بگیره…شاید صدا را شنیدن و از خونه اومدن بیرون...»
انتظارش که پشت بوق‌های ممتد تلفن خانه بی‌جواب ماند با دست‌های لرزان، یکی‌یکی شماره گرفت:شمارهٔ مرضیه... مامان معصومه…بابا منصور…
اما پشت خط هر سه نفرشان، فقط یک جمله تکرار می‌شد: «در حال حاضر مشترک موردنظر در دسترس نمی‌باشد، لطفاً بعداً مجدداً شماره‌گیری فرمایید.»
وقتی همسر خواهرش تلفنش را جواب داد، نفس راحتی کشید، عطر زندگی دوباره در سرش جان گرفت: سلام خوبین؟! شما کجایید؟!
جواب آقا جمشید مثل سطل آب سردی بود روی سرش: خونه‌ی خودمون، دیشب مرضیه فرستادم خونه، گفت حالا که امتحان داری برو خونه و درس بخون!
_میشه لطفا یه سر بریدخونه بابا، میگن شهرک شهید چمران رو زدن، نگرانم، هرچی زنگ می‌زنم هیچ‌کس در دسترس نیست.
فاطمه نمی‌توانست از جایش تکان بخورد، از استرس سر جایش خشک شده بود، حتی نمی‌توانست چادرش را سر کند، تا خانه پدرش تخت‌گاز برود و خیال خودش را راحت کند که چیزی نشده! قرار شد همسر مرضیه خودش را به شهرک برساند و خبری بیاورد. خیلی طول نکشید. حدود یک ربع بعد، پیامی روی گوشی فاطمه نشست: «از واحدشون چیزی نمونده. کل ساختمان رو زدن… می‌گن دقیقاً موشک به پذیرایی خونه‌ی بابا اصابت کرده.»
بابا عادت داشت در پذیرایی بخوابد، البته نه مثل همهٔ باباها در رختخواب خودش! از وقتی دکتر فخری‌زاده شهید شد، فشار کارش چندبرابر شده بود. تا دیروقت می‌نشست پای‌کار، لابه‌لای انبوه کاغذهایی که فقط خودش از آن‌ها سر درمی‌آورد. همان‌جا، بی‌صدا خوابش می‌برد.
وسط دفترها، یادداشت‌ها، و عشق به وطن... شاید اسرائیل و جاسوس‌هایی که تمام مدت زندگی‌شان را سال‌ها زیر نظر داشتند این را می‌دانستند که دقیقاً موشک را به پذیرایی واحد آنها زده بودند، هرچند که نقطه‌زنی‌شان آن‌قدر کثیف و چرک بود که ۶۰ نفر از ساکنان آن ساختمان ۱۴ طبقه به شهادت رسیدند.
این مرد ستون پنهان هسته‌ای ایران بود!
فاطمه روی تخت هنوز مات و مبهوت مانده بود، زل‌زده بود به دیوار خانه و تمام زندگی بابا مثل یک فیلم از جلوی چشم‌هایش رد می‌شد. بابایی که هیچ‌وقت اهل تعریف‌کردن نبود، هر بار فاطمه یا مرضیه از او چیزی می‌پرسیدند می‌خندید و می‌گفت: هرچی کمتر بدونید برای خودتون بهتره!
نه فقط به‌خاطر مسائل امنیتی، بیشتر از هر چیز، تواضعش نمی‌گذاشت از خودش بگوید؛ حتی برای خانواده‌اش. حالا فاطمه مانده بود با تکه‌تکهٔ خاطرات و شنیده‌ها... خاطراتی که باید پازل آن‌ها را کنار هم می‌چید تا وقتی کسی از او پرسید منصور عسکری که بود که یک ساختمان ۱۴ طبقه را به‌خاطرش ریختند بتواند از مرد گمنامی بگوید که اسرائیل بیشتر از هر کسی او را می‌شناخت.
بابا منصور،یکی از بنیان‌گذاران صنعت هسته‌ای ایران بود. با شهید شهریاری و شهید فریدون عباسی، انجمن هسته‌ای ایران را پایه‌گذاری کردو بعدها با شهید فخری‌زاده، موسسه‌ی «انستیتو فیزیک کاربردی» را راه انداخت؛ همان موسسه‌ای که بعدها تبدیل شد به سازمان پژوهش و نوآوری دفاعی، سپند. در سال‌هایی که هیچ‌کس خبر نداشت، او نماینده‌ی وزیر دفاع در شورای عالی امنیت ملی بود، و بعد از شهادتش، فاطمه تازه فهمید که بابا، مشاور رهبر انقلاب در مذاکرات برجام هم بوده است.
نشان خدمت بابا و لوح تقدیرش از معدود وسایلی بود که از میان تکه‌های آهن و خرده‌های آجر خانه‌شان بیرون آمد نشانی که گواه حضور و خدمتش در برجام بود هرچند هیچ‌وقت دل خوشی از آن مذاکرات نداشت! بابا استاد فیزیک دانشگاه جامع امام حسین بود و سال‌ها در مجموعه‌های تحقیقاتی وزارت دفاع، بی‌صدا و بی‌ادعا کار می‌کرد.
با اینکه استاد بود و به بسیاری از دانشمندان هسته‌ای ایران شاگردش بودند اما اگر کسی از او شغلش را می‌پرسید می‌گفت: معلمم! حتی دوست نداشت سمت استادی وزنه غرور و تکبرش را سنگین کند. از وزارت دفاع حقوق نمی‌گرفت، حرفش این بود که:« من برای خدمت به کشورم پول نمی‌گیرم!»با همان حقوق استادی زندگی را می‌چرخاند. همانطور که هیچ‌وقت از خدمات دولتی استفاده نکرد. محافظانش می‌گفتند تا قرانِ آخر هزینه را خودش می‌داد و همیشه می‌گفت:«نمی‌خواهم باری روی شانه‌های این کشور باشم.»
ماجرای حقوق پرحاشیه و زندگی لاکچری آقای دانشمند!
مامان معصومه تعریف می‌کرد:سال ۶۰ که بابا ریاست هیئت هفت‌نفره‌ تقسیم اراضی در کامفیروز را پذیرفت،به او گفته بودند حقوق پیشنهادی‌ات را بنویس. رقم درخواستی‌اش آن‌قدر پایین بود که مسئولان زیر بار نرفتند. دست آخر با یک افزایش اندک رقم حقوقش تصویب شد. بعدها که بچه‌ها به دنیا آمدند و خرج زندگی‌شان چندبرابر شد می‌توانست درخواست افزایش حقوق بدهد، اما باز هم نداد.
حرفش همان بود: «من برای خدمت پول نمی‌خوام.»برای اینکه زندگی‌شان لنگ نماند،در همان سال‌ها، با همه‌ی خستگی کارش، تدریس خصوصی می‌کرد… مامان می‌گفت بابا می‌توانست خیلی راحت از جایگاهش استفاده کند،سمت‌های مهم سیاسی بگیرد و به موقعیت‌های بالاتر برسد، اما هیچ‌وقت این‌کار را نکرد.
از وقتی امام خمینی سفارش کرده بودند که حتی‌المقدور جوان‌ها روزهای دوشنبه و پنج‌شنبه را روزه بگیرید بابا همیشه دو روز در هفته روزه بود. هیچ‌وقت از فعالیت‌های انقلابی‌اش چیزی نمی‌گفت اما همین عادتش برای فاطمه و مرضیه کافی بود تا بدانند بابا چقدر مرید امام بوده و در خط مقدم انقلاب! بابا عادت داشت برای قدردانی از مامان معصومه، ظرف‌های شام را خودش بشوید. حتی اگر دخترها در خانه بودند، اجازه نمی‌داد کسی به ظرف‌ها دست بزند. انگار این کار ساده، زبان بی‌کلامِ دوست داشتنش بود. دست‌هایش همیشه پر از زخم و تاول و لک بود، یادگار کارهای سخت و شبانه‌روزی در آزمایشگاه‌های هسته‌ای. اما با همان دست‌های پر از زخم ، می‌ایستاد پای سینک و ظرف می‌شست...
فاطمه یادش نمی‌آید بابا چیزی از مال دنیا برای خودش جمع کرده باشد، حتی یک پیرهن ساده هم برای خودش نمی‌خرید. ساده‌زیست بود؛ آن‌قدر ساده و مرتب که هیچ‌کس باور نمی‌کرد نخبه‌ای چون او و مغز متفکر یک کشور، چنین زندگی بی‌تکلفی داشته باشد. همان چندتکه لباس و وسایلی هم که داشت، یا هدیهٔ دخترها بود یا کادوی مامان معصومه...خستگی‌های کارش را هرچقدر زیاد بود باز با مهدی نوه‌اش کشتی می‌گرفت، دوچرخه بازی می‌کرد و شطرنج کار می‌کرد. زهرای سه‌ساله هم دردانه قلبش بود و نوه ته‌تغاری خانه‌شان...
وقتی جنگ نشان داد هسته‌ای از نان شب هم واجب تر است
با اینکه همیشه سر و کارش همیشه با فرمول و اعداد و کوانتوم بود اما زبان واژه‌ها را هم می‌شناخت و شعر می‌گفت. البته سر و کارش فقط با واژه‌های فارسی نبود، جز زبان مادری‌اش، ترکی، فرانسه، روسی و انگلیسی را هم راحت و روان حرف می‌زد و چینی و عبری هم آموزش می‌دید و کم‌وبیش مسلط بود. اسمش در فهرست تحریم‌ها نشسته بود؛ تهدید به ترور هم که بخش همیشگی زندگی‌شان شده بود.
غیر از این‌ها، برخی دولت‌ها هم مدام سنگ جلوی پای بابا و همکارانش می‌انداختند. همین‌ها باعث شد با آن‌همه علم و دانش، مدرک دکترایش را همین اواخر بگیرد. در مقطع دکتری، شاگرداول دانشگاه امیرکبیر بود و تمام دروسش را با معدل بالا به پایان رسانده بود اما وقتی زمان دفاع از پایان‌نامه‌اش رسید،برای انجام مأموریتی در راستای خدمت به وطن، به خارج از کشور اعزام شد. دانشگاه، علی‌رغم همه‌ تلاش‌ها، فرصت دفاع را برایش تمدید نکرد و مدرکش هرگز صادر نشد.
دو بار دیگر هم در دانشگاه‌ امیرکبیر پذیرفته شد، اما به‌خاطر اینکه نامش در فهرست تحریم‌ها بود و نمی‌توانست در نشریه‌های خارجی مقاله چاپ کند به او اجازه دفاع داده نشد. برای بابا این چیزها مهم نبود مهم این بود که دانشی که باید را داشت. چند باری که فاطمه از این بی‌مهری‌ها دلخور شده بود، سر بابا غر زده بود که «بابا، مردم تا سفره‌شون تنگ می شه، انگشت اتهامشون می ره سمت هسته‌ای. بعضی از دولت‌ها هم که این‌طور سنگ می‌ندازن جلو پاتون...جون‌تون هم که به‌خاطر همین کار همیشه در خطره... پس واقعاً برای کی دارین این‌همه زحمت می‌کشین؟»
بابا یکی از آن لبخندهای آرام‌بخشش را که از مسکن هم زودتر اثر می‌کرد زده و گفته بود: «برای‌خدا… برای مردم… برای ایران. به‌موقعش همین مردم می‌فهمندهسته‌ای، از نون شب هم واجب تره.» بابا راست می‌گفت، آن یک روز رسیده بود، حالا جنگ عیار زحمت آدم‌هایی شبیه او را خانه‌به‌خانه به مردم ثابت کرده بود.
ماجرای حضور تروریست‌هایی که آمده بودند از شهادت دکتر عسکری مطمئن شوند
سه روز تمام، فاطمه در شهرک شهید چمران بست نشست؛ چشم‌انتظار پیداشدن پیکر عزیزانش. اما از خانه حتی اسکلت هم باقی نمانده بود؛ نه دیوار، نه سقف، نه اثاثیه… مشتِ جنگ، همه چیز را در دست‌های بی‌رحمش خردکرده بود و از آن خانه، فقط سنگ‌ریزه مانده بود.از مادر، هیچ بدنی پیدا نشد. حتی یک‌مشت خاکستر که بوی او را بدهد. از بابا، فقط چندتکه‌ کوچک به فاطمه رسید.
پیکر زهرای سه‌ساله را از روی لباسش شناختند و مرضیه را از انگشتری‌ که میان گوشت له‌شدهٔ تنش، هنوز برق می‌زد… همسایه‌ها می‌گفتند چند دقیقه بعد از انفجار، دو غریبه آمده بودند و سراغ بابا را می‌گرفتند: « آقای عسکری خانه بود؟!» وقتی خیالشان راحت شد که بابا هم زیر آوار مانده و دیشب در خانه بوده، وقتی مطمئن شدند موشک درست به واحد آنها خورده، لبخند رضایتی زدند و رفتند. لبخندی که می‌گفت:«مأموریت با موفقیت انجام شد!»
نام شما

آدرس ايميل شما

Iran, Islamic Republic of
خدایا به آبروی شهدای کربلا نفوذی ها و جاسوسان و مزدورانی که در شهادت این دانشمندان و فرماندهان و این مردم بی گناه نقشی داشتند از صحنه روزگار محو بگردان الهی آمین
گاهی اوقات برخی رویاها واقعی می‌شوند

گاهی اوقات برخی رویاها واقعی می‌شوند

گرشوم گُرنبرگ، نویسنده اسرائیلی در آتلانتیک، از روزها و شب‌هایی نوشت که مردم اسرائیلی ...
چرا اسرائیل در دام جنگ فرسایشی گیر کرده است؟

چرا اسرائیل در دام جنگ فرسایشی گیر کرده است؟

در پی اعلام آتش‌بس ۶۰ روزه در غزه، اسرائیل و آمریکا مدعی تغییری مهم در سیاست‌ها شده‌اند؛...
در تاسوعای سال ۶۱ هجری چه گذشت؟ / اشعاری که حضرت عباس(ع) به عنوان رجز خواند / چگونگی شهادت علمدار کربلا + شعر و صوت

در تاسوعای سال ۶۱ هجری چه گذشت؟ / اشعاری که حضرت عباس(ع) به عنوان رجز خواند / چگونگی شهادت علمدار کربلا + شعر و صوت

هنگامی که حضرت عباس علیه‌السلام به شهادت رسیدند امام حسین علیه‌السلام فرمودند: «الْانَ ...
1