
دریافت لینک صفحه با کد QR
یادداشت ارسالی؛
رمضونَل قَیِیمی و گلبانگِ دَلِه زدن؛ یادداشتی از سید کاظم فاضل
1 فروردين 1404 ساعت 22:17
نیمی از روز را به نیت روزه داری یا به نیت پدر و مادر، روزهای کودکانه میگرفتیم و نیم دیگرش در فردایش کامل میکردیم و گاها تمام روز، روزه بودیم و گاهی از شدت تشنگی و گرسنگی، فرصتی دزدکی پیدا میکردیم و دور از چشم آنها، گلویی هم تَر میکردیم و چاشنی این موفقیت پنهانی و دزدکی الان جز خاطرات نوستالژی کودکی محسوب میشود.
یادداشتی از سید کاظم فاضل (دانشجوی دکتری زبان و ادبیات فارسی)؛ از سلسلهیادداشتهای «رسم و رسومات دیرینه را ثبت و ضبط کنیم؛ من، قلم و رسانه رسالت داریم». در ادامه میتوانید یادداشت «رمضونَل قَیِیمی و گلبانگِ دَلِه زدن» را بخوانید.
لب فروبند از طعام و از شراب
سوی خوان آسمانی کن شتاب
تکنولوژی سُنتی" دَلَه زدن" در محله های روستایی، قربانیِ رسانه های مدرن دنیایِ امروز شده است که بانگِ ناموزون آن، کاهش هورمون سرتونین و دوپامینی در پی نداشت و پریشان خوابی و بهم ریختگی فکری به همراه نداشت.
"دَله زدن" یک نماد بود. نمادِ بانگِ بیداری و وحدت بود. بانگی به فراخواندنِ عموم در راستای بیداریِ معنوی:
چند شب ها خواب را گشتی اسیر/یک شبی بیدار شو دولت بگیر...
و نوعی بانگ وحدت و آشتی هم بود،محوریت قوم و قبیله با این بانگ و ندایِ ناموزون و نامنظم پابرجاتر می شد و همدلی و مهربانی بهمراه داشت.
ننه های ایل در آغاز رمضان با صدایِ چند رگی خود مُضحکانه بیان می داشتند:
روزه اومَیِ کِرا کِر، آخ و بختِ روزه گِر.
و در پایان رمضان ،دگر بار،با ژستِ پیرزنانه خود بر روزه خوران فخر می فروختند:
روزه اومیِ سرا سر،خُلَ مِن سر روزه خَر
ننه های ایل، ادبیتِ دلنوشته هایم را رونق می بخشند و البته و صد البته،مهجوریتِ دغدغه ها و صفا و صمیمیت های ننه هایِ ایلی این ادبیت را صد چندان می کند و فاعلِ دلنوشته هایم، ننه هایِ ایلی اند که زبانشان را به اجرت گرفته ام و از زبانشان و نامشان، مُجاز سرایی می کنم و خودم را باید محدود به حدِ یقِف بدانم و پا از گلیم درازتر ننمایم،اما چه چاره سازم که حُسن شان به اتفاقِ ملاحت، جهانِ دلم را گرفته است...
درآن موقع،کم سن و سال بودیم و اموراتِ شرعی بر عهده ما مکلف نشده بود و به تَبع والدین و همسایگان،با روزه های مُمارستی و تمرینی، رضایت والدین و "به به"،"چه چه" آنان را چشم داشتیم و چشمی به عقاب و ثواب اُخروی نداشتیم و فلسفه روزه داری و ریاضت نفس را نمی دانستیم. کوچک بودیم و عقل مان در چشم بود و چشممان که بر لب های خشکیده والدین می افتاد، عزمی مصمم می کردیم و همچون والدین، سحر خیز می شدیم...آن موقع ، نرم واژه لطیف ادبیِ "سحر" را "پَسَ شوم" می گفتند و "پَسَ شوم" بیدار شدن،آداب خاصی داشت. بشریت در هر دوره و زمانی با فکر هزارتویِ خودش، ابتکاراتِ فکری و خلاقیت هایِ رفاهی به ثبت رسانده است که همه نشان از سیالیتِ فکری بشر است که هرگز بن بست فکری، معنا ندارد.صدایِ " دَله زدن ها" تکنولوژیِ روز بود و در هر محله ای فردی" دَله به دست و چوب زنان و فریاد زنان" در سیاهیِ شب به همراه چشمک زدنِ ستارگان، خبر از وقت مبارکِ" پَسَ شوم" می داد و در حالی که فانوس به دست بود" دَله زَنان و فریاد زنان" می گفت:هی فلانی، های پَسَ شومِ؛ هی بهمانی، های پَسَ شومِ ،های بلند وابیت".آری! ایلی را" دله ای" بیدار می نمود. و آن قدر ایلبانوان و ایلمردان مقید به آداب و رسوم دینی بودند که درب خانه خود با " پَس تُنگ" قفل نمی کردند تا اگر به هر نحوی بیدار نمی شدند، همسایه به راحتی بتواند، آنها را بیدار کند.مرحوم عامو نصرت _خدایشان رحمت کناد و بهشت برین، خُلد آشیانشان بادا_ هیچ گاه بعد از ساعت دو بامداد" پَسه شوم" نمی خورد و بر اساس مقیدات دینی و باورهای دینی خودش،بهترین موقع را شناسایی کرده بود و ساعت دو بامداد به این طرف را در چنبره صبح و "شفق زنون" می دانست و در آن" پَسَ شوم های قدیمی خبری از " وُرد های مجازیِ" خَو پریشون کُن" و نرم افزارهایِ اذان گوی باد صبا نبود." دَله زدن" عُرفی روستایی بود که از نیاکان به یادگار مانده بود و یا اگر به هر دلیلی این رسم دیرینه اجرا نمی گردید، تَقَ تَقِ زدن سی روزه درب همسایگان،رسمی معمول و رایج بود. بهانه های رسمی و پزشکی امروزه در آن دوران کمتر بود و اگر انبان های امروزی در رمضان، پردرد می شوند در آن موقع انبان ها اکثرا، سی روزه، تهی از طعام بود و هر عذری را نمی پذیرفتند.
این دهان بستی و دهانی باز شد
کو خورنده لقمه های راز شد.
گر تو این انبان ز نان خالی کنی
پر ز گوهرهای اجلالی کنی.
آری! انبان که از هوسِ خورد و خوراک خالی گردد و با حضرت دوست،نجوا کنان که همراز گردی، دلی پر از گوهرهای اجلالی خواهی یافت.رازِ تسکین دنیایِ پیچ در پیچِ روح و روان انسان ها،خصوصا دنیایِ مدرن امروزی، خلوتی محرمانه در کوی دوست است:
امن یجیب المضطر اذ دعاه و یکشف السوء/ اُدعونی، استجب لکم.
شفق زنون و مناجاتِ شعری پدر
مناجات هایِ سحریِ در قالب اشعار" صلوات نامه و استغفرالله" بر زبان جاری می شد و اوج اخلاص و ایمان بود. ابیاتی از این نوعِ مناجاتِ شعری از مرحوم پدرم که مدام در سحر می خواندند در خاطرم ماندگار شده اند که هنوز در گوشم طنین می اندازند و به صورت اُوزان دَوری و قافیه میانی سروده شده اند:
صلوات نامه:
صدق و صفا محمد، محمود و نام احمد، دریای جود سَرمد
"صلوات بر محمد"
ما مصطفی ندیدیم،نام خوشش شنیدیم،مِهرش به دل گُزدیم
" صلوات بر محمد"
صلوات را خدا گفت، در شان مصطفی گفت، علی مرتضی گفت
"صلوات بر محمد"
صلوات ما تمام است، بر دوده ی امام است، آخر همین کلام است
" صلوات بر محمد"
ذکر استغفرالله:
چون مرگ آید از بَرم از هیبتش کور و کَرَم از جان دادن من منکرم
" استغفر و توب لله"
گر رستم دستانی،افراسیابِ ترکی در بازویش چه گرگی وقت اجل پامالی، وقت نماز برخیز....
این ذکرها، درون را مصفی و مجلی می داد و انسان را شوری معنوی می بخشید.
شوقِ رمضونی
ما کودکانِ نارسِ فکری و کودکانِ شوق، که شوقِ همراهی و تشویقیِ "به به" و "چه چه" والدین را چشم داشتیم،دست و انگشتانمان بر سفره پربرکتِ" پَس شوم" دست درازی می کرد و گوی سبقت بر والدین را می ربودیم و با فکر کودکانه خود و ترس از گرسنگیِ فردا،انبانکِ خود را خُوردی کودکانه می دادیم.کودک بودیم و کودک مغز، تاب و توانمان را به حد و اندازه سن مان ترسیم کرده بودند و افطارمان به نیم روز می رسید و لب ها و گلوهایِ خشک و چشم های معصومِ واترقیده، حکایت ازسالها بادیه پیمایی و کوهکنی داشت و این جا بود که مِهر پدری و نگاه مهربانه مادری ،فتوایِ دلسوزانه ای سر می داد و نیم روزمان را مزدی معنوی یک روزه محسوب می کردند و چنان شوقی ما را فرا می گرفت که دست از پا نمی شناختیم.
ای خوشا دوست و خوشا کویِ حبیب...
زوزَلِ رمضونی
نیمی از روز را به نیت روزه داری یا به نیت پدر و مادر، روزه ای کودکانه می گرفتیم و نیم دیگرش درفردایش کامل می کردیم و گاها تمام روز،روزه بودیم و گاهی از شدت تشنگی و گرسنگی، فرصتی دزدکی پیدا می کردیم و دور از چشم آن ها، گلویی هم تَر می کردیم وچاشنی این موفقیت پنهانی و دزدکی الان جز خاطرات نوستالژی کودکی محسوب می شود و هرگاه در این مَزمَز کردن هایِ پنهانیِ کودکی،چشم پدر و مادری بر ما روشن می شد،دودِ سنگین و غلیظِ پشیمانی چنان خاطرمان را مُکدر می کرد که آن سیاه ترین شکست زندگی می دانستیم. کودکِ درونمان،دلخوشِ به حرکاتِ تقلیدیِ قنوت هایِ نیاز و سجده هایِ شکرِ والدین بود و همراه با مادر، چادریِ زنانه می پوشیدیم و اَله اَله کنان و سبحان الله سبحان الله، ذوقِشان را دوچندان می کردیم و همگام با پدر، قنوت نیاز می گرفتیم و به هنگامِ سجده شکرش در یک چشم به هم زدنی در"قُلُنگش" نازِ کودکی می کردیم و الله اکبر گویان ناز می خرید و در پایانِ نماز و تعقیبات، کتاب"جوهری یا طوفان البکاء" را ماحصل تحصیلاتِ مکتبی اش بود، برایمان می خواند و این کتاب که تمام مصیبت اهل بیت علیهم السلام در آن درج شده بود،چنان حس و تعصب دینی ما را بر می انگیخت که همه به حال و روز اهل بیت حسرت می خوردیم و تمام حُزن عالم در دلِ کودکی مان جمع می شد و پدر ناله کنان و وامصیبتا به حال اهل بیت اشک در چشمانش حلقه می زد و نگاهِ مظلومِ کودکی ما در چشمانِ اندوه بار و حلقه های اشک پدر زُل می زد...
افطاری و بُنگِ شرعی
در آن بن بست های ارتباطی،اذانِ ملکوتیِ موذن زاده، گوش نوازی نمی کرد و بنا بر محرومیت ها و محدویت هایِ رسانه ای، گوش هایمانِ مَحرمِ سروشِ صدایِ نازشان نشده بود و حدت و هیبت، اذانِ ملکوتی اش به ذهن متبادر نمی شد،اما در عوض مرحومِ میر حاجی_ خدایشان رحمت کناد_ فردی مومن و با خدایی بودند و صدایِ رسا و بسیار گیرایی داشتند و موذن زاده روستا بودند و مرتب اوقات شرعی را رصد می کردند و با حنجره طلایی در جلویِ خانه خودش که تقریبا مشرف بر روستا بود، اذان سر می دادند و از حدت و هیبت صدایش گویی هر خانه ای سرو گلدسته ای بود که صدایش را بازتاب می داد.صدایِ رسایش، مژده ملکوتی و جواز شرعی می داد و هنوز که هنوز است پیچشِ صدایِ غَرایِ ایشان نقل و قولِ مجالس و نشت و خاست هایِ ایلی می باشد.آری!"بُنگ شرعی" سرداده می شد و سفره ها در روشنیِ تَشِ چاله و لاله های سنتی،پهن می گردید و افطاری های سنتی"اُو کَله جوشک و آش کارده" و " دوغ قلهه ای" ،" کَلگ و مُرغِ خُومونی" بود وبا معده های آن مردمان سازگار بود و" اُو کله جوشک" که از خانواده کشک و روغن و بابونه بود، چنان سفت و بندی به معده می داد که سنگینی و خواب بهمراه داشت و آش کارده که از خانواده کارده کوهی و موسیر و سیر و خُرده برنج بود، بویش،دَم افطار چنان مست می کرد که تُرشی وخاصیت اسیدی آن را به جان می خریدند و دو الی سه کاسه تَریت را سر می کشیدند و شکم ها سنگی و سنگین می شد و هر کس در گوشه ای لم داده و دراز می کشید و باز شب تاریک تر می شد و سیاهی گستره می انداخت و" پسه شُوم" دیگری و گلبانگِ " دله ای" دیگر.....
چند خوردی چرب و شیرین از طعام
امتحان کن چند روزی در صیام....
سید کاظم فاضل
بیستم رمضان ۱۴۴۶
برج فلکی حوت
کد مطلب: 497407
کبنانیوز
https://www.kebnanews.ir